ذوب شدن صلیب روم در برابر خورشید
رهپویان هدایت: واقعه عظیم و بی حد وحصر عاشورای حسینی، از همان ابتدا تمامی بشریت من جمله مسیحیان را تحت شعاع انوار هدایتگر خود قرار داده است. این حقیقت هرگز پنهانی نشدنی همانند خورشید تابانی است که برقلوب مسیحیان آزاده جهان در حال تابش بوده و روز به روز بر گستره کرامت آن افزوده می شود. در این مجال قصد داریم ذره ای از این عظمت لا یزال را طبق منابع تاریخی معتبر و موثق بیان نماییم.
در مقتل خوارزمی از زبان مبارک امام سجاد علیه السلام بیان شده است:
چون سرمبارک امام حسین (ع)را پیش یزید آوردند، او مجلس شراب میگرفت. سر مبارک امام حسین (ع) را جلو خود مینهاد و بر روی آن شراب میخورد. روزی فرستادهی پادشاه روم در یکی از مجالس او حضور داشت. وی از اشراف و بزرگان روم بود. گفت: ای پادشاه عرب! این سرِ کیست؟ یزید گفت: با این سر چه کار داری؟ گفت: وقتی نزد پادشاه خودمان برگردم، او از هر چه دیدهام میپرسد. دوست دارم خبر این سر و صاحب آن را بگویم تا در شادی تو شریک شود.
یزید گفت: این سرحسین بن علیّ بن ابیطالب است. پرسید: مادرش کیست؟ گفت: فاطمهی زهرا. پرسید دختر چه کسی؟ گفت: دختر رسول خدا. فرستادهی پادشاه روم
گفت: اُف بر تو و آیین تو باد! هیچ آیینی پستتر از آیین تو نیست. بدان که من یکی از نودگان داوودم و میان من و او پدران زیادی فاصله است. مسیحیان مرا بزرگ میشمارند و به عنوان تبرک، خاک زیر پایم را برمیدارند، گویا که من از نوادگان داوودم و شما پسر دختر پیامبران را میکشید، در حالی که بین او و رسول خدا جز یک مادر فاصله نیست. این چه آیینی است!؟ آنگاه فرستاده به او گفت: ای یزید! آیا حدیث کنیسهی حافر را شنیدهای؟ گفت: بگو تا بشنوم. گفت: بین عمان و چین دریایی است که مسیر آن به اندازهی یک سال است؛ در آن هیچ آبادی نیست، جز شهری وسط آب که طول و عرض آن ۸۰ فرسخ است و روی زمین شهری به بزرگی آن نیست، کافور و یاقوت و عنبر از آنجا میبرند. درختان آن عود است. آن شهر دست مسیحیان است و هیچ پادشاهی در آنجا حکومت ندارد. در آن شهر، کنیسههای بسیاری است که بزرگترین آن معبدها کنیسهی حافر است. در محراب آن حقّهای زرین آویخته که درون آن یک «سم» است که میگویند سم الاغی است که عیسی بر آن سوار میشد. اطراف آن حقّه را با طلا و جواهرات و دیبا و ابریشم آراستهاند. همه ساله انبوهی از مسیحیان به زیارت آن رفته، اطراف حقّه میچرخند و آن را میبوسند و به برکت آن حاجتهای خود را به درگاه خداوند عرضه میکنند. این، وضع و عادت آنان نسبت به سم الاغی است که میپندارند الاغ عیسی بوده است و شما پسر دختر پیامبرتان را میکشید؟ خدا هرگز شما و آیینتان را خجسته ندارد.
یزید به اطرافیانش گفت: این مسیحی را بکشید. اگر به کشور خود بازگردد و از ما عیبجویی کند ما را رسوا میسازد. چون آن مسیحی احساس کرد که میخواهند او را بکشند، گفت: ای یزید! آیا میخواهی مرا بکشی؟ گفت: آری. گفت: پس بدان که من دیشب پیامبرتان را در خواب دیدم، به من میفرمود: ای مسیحی! تو اهل بهشتی. از سخن او در شگفت بودم تا این صحنه پیش آمد. گواهی میدهم که جز خداوند معبودی نیست و محمّد بنده و فرستادهی اوست. آنگاه سر را گرفته و به سینه چسباند و آن را میبوسید تا آن که کشته شد.
روایت شده که آن مسیحی شمشیری را به چنگ آورد و به یزید حمله کرد تا او را بکشد. خدمتکاران بین او و یزید مانع شدند و او را کشتند، در حالی که میگفت: شهادت، شهادت.