امام هادی (ع): همانا ولایت ما برای امثال شما مسیحیان هم سودمند است
رهپویان
هدایت: مرحوم قطبالدین راوندی در کتاب خرائج حکایتی زیبایی را در رابطه امام هادی
(علیهالسلام) با
مسیحیان از قول ابی منصور موصلی نقل کرده است که به شرح ذیل آن را بیان میکنیم.
در دیار ربیعه (محلی نزدیکی موصل) کاتبی مسیحی بود به نام «یوسف بن
یعقوب» بود که پدرم با او رابطهی رفاقتی
داشت. این کاتب روزی به منزل ما آمد و خدمت پدرم رسید. پدرم گفت: چه شده که در این
وقت روز آمدهای؟!
کاتب گفت: متوکل مرا احضار کرده و نمیدانم نسبت به من چه قصدی دارد. به خاطر وحشتی که از این موضوع دارم، برای سلامتی خود هزار دینار نذر کردهام تا آن را به امام هادی (علیهالسلام) بدهم.
پدرم گفت: توفیقی پیداکردهای که چنین نذری کردهای.
کاتب با پدرم وداع کرد و عازم سامرا شد. وقتی برگشت او را خوشحال و خندان دیدیم.
پدرم گفت: قصه و سرگذشت خود را برای ما تعریف کن و بگو در سامرا چه اتفاقی افتاد که اینگونه خوشحال هستی؟
نصرانی گفت: تاکنون به شهر سامراء نرفته بودم. وقتی وارد شهر شدم، در خانهای منزل گزیدم و با خود گفتم بهتر است قبل از آنکه نزد متوکل بروم، و کسی از آمدنم باخبر شود، این مبلغ را نزد امام هادی (علیهالسلام) ببرم و به ایشان تقدیم کنم. ازیکطرف نمیدانستم منزل امام کجاست و از سوی دیگر به خاطر جاسوسان متوکل جرأت نداشتم نشانی منزل امام را از کسی بگیرم.
پس از مدتی که در فکر راه و چاره بودم، به ذهنم خطور کرد تا افسار مرکبم را رها کنم تا هرکجا که میخواهد برود. شاید این حیوان مرا به منزل امام ببرد و دیگر نیازی نباشد تا نشانی منزل امام را از کسی بپرسم.
مرکب را به حال خود رها کردم و او در کوچهپسکوچههای سامراء قدم میزد. تا اینکه جلو منزلی ایستاد و هر چه کردم قدم از قدم برنداشت.
آهسته از رهگذری پرسیدم اینجا منزل کیست؟ او گفت: منزل ابن الرضا (لقب امام هادی) است.
با تعجب گفتم: اللهاکبر! به خدا قسم این دلیل روشن و قانعکنندهای بر امامت و حقانیت او است.
در این هنگام غلام سیاه چهرهای از منزل خارج شد و به من گفت: «یوسف بن یعقوب» شما هستید؟ گفتم بله.
فرمود: داخل منزل شوید. از مرکب پیاده شدم و به همراه او وارد منزل شدم.
با خود گفتم این هم نشانهی دیگری بر امامت او! این خادم اسم مرا از کجا میدانست؟! کسی که در این شهر نام مرا نمیداند و مرا نمیشناسد!
در
این فکر بودم که خادم گفت: آن صد دیناری که با خود آوردهای به من بده تا آن را به
امام بدهم.
با خود گفتم این هم نشانهی سوم
وارد منزل شده و خدمت امام هادی (علیهالسلام) رسیدم. دیدم روی زمین نشسته و به من گفت: ای ابا یوسف! چرا مسلمان نمیشوی؟!
گفتم: ای مولای من دلیلهایی بر امامت و حقانیت شما بر من روشن شد که اگر یکی از آنها برای هر کس دیگری آشکار شود کفایت میکند.
امام فرمودند: هیهات! تو هرگز مسلمان نمیشوی! اما بهزودی فلان فرزندت مسلمان میشود و از شیعیان ما میگردد.
آنگاه امام فرمود: «یَا یُوسُفُ إِنَأَقْوَاماًیَزْعُمُونَ أَنَّ وَلَایَتَنَا لَا تَنْفَعُ أَمْثَالَکَ کَذَبُوا وَ اللَّهِ إِنَّهَا لَتَنْفَعُ أَمْثَالَکَ» همانا گروهی هستند که گمان میکنند ولایت ما نفعی به حال امثال شما ندارد. به خدا قسم آنها دروغ میگویند. همانا ولایت ما برای امثال شما هم سودمند است.
به دنبال کار خود برو و بهزودی امور خوشحالکنندهای خواهی دید. و بهزودی خداوند فرزند مبارکی به تو هدیه خواهد کرد.
کاتب
میگوید: به خانهی متوکل رفتم
و هر چه خواستم گفتم و بهسلامتی بازگشتم.
ابی منصور موصلی می گود: بعد از مرگ نصرانی فرزند او را دیدم درحالیکه
مسلمان شیعه بود. او به من خبر داد که پدرش در دین مسیحیت از دنیا رفته و توفیق
تشرف به اسلام را پیدا نکرده است. و به من گفت که بعد از مرگ پدرم مسلمان شدم. این
فرزند مدام باافتخار میگفت: «أَنَا بِشَارَةُ مَوْلَایَ» من بشارت مولای خود
امام هادی (علیهالسلام) هستم.